زیر درختی نشسته بود. کبوتری را که به سیخ کشیده بود، از روی آتش برداشت و به دندان کشید. دود کباب بالا می ­رفت. بالای درخت، کبوتری روی تخم­ هایش نشسته بود.

گوشت و استخوان را با هم می­ جوید. گاز محکمی به سینه ­ی کبوتر زد. درد شدیدی توی حفره ­ی دهانش پیچید و مزه ­ی عجیبی زیر زبانش رفت.

به سینه ­ی کباب‌شده­ ی پرنده نگاه کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت و دو دندان شکسته را توی دستش تف کرد... یادش رفته بود گلوله را از سینه­ ی کبوتر بیرون بیاورد.
نویسنده: مرجان ظریفی